thedoomedfallen



   تقریبا یک ماه است. یک ماه که هفته‌ای دو یا سه بار درمورد کانال تلگرام من یا وبلاگم بحث می‌کنیم، حتی اگر در مورد این‌ها حرف نزنیم مسئله به طرز لباس پوشیدن و شال سرکردن و یا مدل کفش یا موهای من تعمیم پیدا می‌کند. همیشه رویکردهای متفاوتی نسبت به این مسئله داشتم. دفعات اولی که صحبت می‌کردیم برایم اهمیتی نداشت. مثل همیشه‌هایی که کسانی هستند که مخالفت کنند و چیزهایی که به من ارتباط دارند را اشتباه قلم داد کنند و منی که هیچ‌وقت حرف‌هایشان برایم اهمیتی نداشته. نه که وما اهمیتی نداشته باشد، صرفا در اغلب مواقع ارتباط مسائل شخصی خودم را با آن‌ها درک نمی‌کردم و به نظرم ربطی به آن‌ها نداشت و در موارد نادرتر نظرشان را منطقی نمی‌دیدم. بهانه‌گیری‌ای بود که می‌خواستند به واسطه آن خود را جدی‌تر نشان دهند.

   ولی شکل این مکالمات فرق داشتند. اول این که مداوم بودند، فاکتوری که اوایل برایم اهمیتی نداشت. دومین تفاوت عمده‌یشان با باقی نقد‌هایی که با آن‌ها مواجه بودم این بود که همیشه با جمله تکراری "تو حق داری هرجوری که دوست داری باشی و تصمیم با خودته و می‌خوام اینُ بدونی که من نمی‌خوام درصدی از این حق تو کم بشه!" شروع می‌شوند و هربار به این فکر می‌کنم که چرا فکر می‌کند ایده‌هایش درمورد استایل و سبک نوشتن می‌تواند تاثیری در روند تصمیم‌گیری من داشته‌باشد؟

   کمی که گذشت تصمیم گرفتم با این روند مقابله کنم. بحث کنم تا اثبات کنم بر حقم! ابلهانه بود. آتش بحث‌ها را داغ‌تر می‌کرد و این تنها من بودم که می‌سوختم! دلیلی ندارد برای کسی ثابت کنم که وبلاگ نوشتن یا کانال داشتن بخش مفیدی از زندگی من است! حتی اگر حق با او باشد و نوشتن در فضای مجازی کاری عبث است باز هم ارتباطی به او ندارد. از نظرش وبلاگ یا کانال داشتن کاری عبث و بچگانه‌ست. چیزهایی که در این فضا به اشتراک گذاشته می‌شوند مسائلی شخصی هستند که صرفا برای من مهمند و منتشر کردنشان بی‌معنی‌ست. این که من ترجیح می‌دم با آدم‌هایی معاشرت داشته‌باشم که هیچ‌وقت قرار نیست ببینمشان و از دنیای آدم‌های واقعی فاصله می‌گیرم اشتباهی جبران ناپذیر است. به من می‌گوید روزی که تصمیم بگیرم دیگر بلاگر نباشم روزی‌ست که بزرگ شده‌م.

    هیچ کدام از این حرف‌ها به مذاقم خوش نمی‌آید. نمی‌خواهم یا احتمالا نمی‌توانم به او بفهمانم که بخشی از نوشتن همین است. نویسنده‌های خاطرات یکتایشان را می‌فروشند، تجربه احساسات به غایت مشترک انسانی را به شکلی منحصر به فرد بازگو می‌کنند. مرزی بین نوشتن و آنچه می‌خواهی بگویی با روزانه‌نویسی مسائل خصوصی وجود دارد. همیشه تمام تلاشم را کرده‌م که وارد روزانه نوشتن‌های بی‌دلیل نشوم. این که شخصیت‌های داستان زندگی من واقعی هستند چیزی از تلاش من برای نوشتن نمی‌کاهد.

   آنچه من از یکتایی در نظر دارم به گروهی از آدم‌های منحصر به فرد تعمیم پیدا نمی‌کند. من موجودی هستم که نیاز چندانی به ارتباط ندارم، حتی اگر به من وعده داده شود قرار است مدام با آدم‌هایی در ارتباط باشم که تک به تک جملاتم را می‌فهمند. او احتمالا ترجیح می‌دهد جزو اقلیتی باشد که خودشان را برتر از جامعه می‌دانند. برای این برتری هم تلاش می‌کند. قابل تحسین است. من صرفا نیازی به این برتری تعمیم یافته ندارم. آدم‌هایی که همه یک‌شکلند و اشتراکشان همین برتری‌ست.

   یکتایی برای من مفهومی خواستنی‌تر است. چیزی که من را از بقیه جدا می‌کنم، نه چون بهترم، صرفا چون حرف مشترک زیادی با عامه مردم ندارم. من هم آن‌چه آن‌ها تجربه می‌کنند تجربه می‌کنم، اما برای نوشتن به چیزی بیشتر از عامه بودن نیاز دارم. تمام آنچه آن‌ها می‌فهمند را می‌فهمم و به شکلی بیان می‌کنم که کسی قبلا بیانش نکرده. حداقل این تمام آن کاریست که می‌خواهم انجام بدهم.


پی‌نوشت‌: می‌خواستم بنویسم که دیگر این‌جا نمی‌نویسم و این‌جا را برای نقد و چیزهای جدی‌تر نگاه می‌دارم که دیشب پشیمان شدم. خیلی چیزها را صرفا باید اینجا نوشت.


   تقریبا یک ماه است. یک ماه که هفته‌ای دو یا سه بار درمورد کانال تلگرام من یا وبلاگم بحث می‌کنیم، حتی اگر در مورد این‌ها حرف نزنیم مسئله به طرز لباس پوشیدن و شال سرکردن و یا مدل کفش یا موهای من تعمیم پیدا می‌کند. همیشه رویکردهای متفاوتی نسبت به این مسئله داشتم. دفعات اولی که صحبت می‌کردیم برایم اهمیتی نداشت. مثل همیشه‌هایی که کسانی هستند که مخالفت کنند و چیزهایی که به من ارتباط دارند را اشتباه قلم داد کنند و منی که هیچ‌وقت حرف‌هایشان برایم اهمیتی نداشته. نه که وما اهمیتی نداشته باشد، صرفا در اغلب مواقع ارتباط مسائل شخصی خودم را با آن‌ها درک نمی‌کردم و به نظرم ربطی به آن‌ها نداشت و در موارد نادرتر نظرشان را منطقی نمی‌دیدم. بهانه‌گیری‌ای بود که می‌خواستند به واسطه آن خود را جدی‌تر نشان دهند.

   ولی شکل این مکالمات فرق داشتند. اول این که مداوم بودند، فاکتوری که اوایل برایم اهمیتی نداشت. دومین تفاوت عمده‌یشان با باقی نقد‌هایی که با آن‌ها مواجه بودم این بود که همیشه با جمله تکراری "تو حق داری هرجوری که دوست داری باشی و تصمیم با خودته و می‌خوام اینُ بدونی که من نمی‌خوام درصدی از این حق تو کم بشه!" شروع می‌شوند و هربار به این فکر می‌کنم که چرا فکر می‌کند ایده‌هایش درمورد استایل و سبک نوشتن می‌تواند تاثیری در روند تصمیم‌گیری من داشته‌باشد؟

   کمی که گذشت تصمیم گرفتم با این روند مقابله کنم. بحث کنم تا اثبات کنم بر حقم! ابلهانه بود. آتش بحث‌ها را داغ‌تر می‌کرد و این تنها من بودم که می‌سوختم! دلیلی ندارد برای کسی ثابت کنم که وبلاگ نوشتن یا کانال داشتن بخش مفیدی از زندگی من است! حتی اگر حق با او باشد و نوشتن در فضای مجازی کاری عبث است باز هم ارتباطی به او ندارد. از نظرش وبلاگ یا کانال داشتن کاری عبث و بچگانه‌ست. چیزهایی که در این فضا به اشتراک گذاشته می‌شوند مسائلی شخصی هستند که صرفا برای من مهمند و منتشر کردنشان بی‌معنی‌ست. این که من ترجیح می‌دم با آدم‌هایی معاشرت داشته‌باشم که هیچ‌وقت قرار نیست ببینمشان و از دنیای آدم‌های واقعی فاصله می‌گیرم اشتباهی جبران ناپذیر است. به من می‌گوید روزی که تصمیم بگیرم دیگر بلاگر نباشم روزی‌ست که بزرگ شده‌م.

    هیچ کدام از این حرف‌ها به مذاقم خوش نمی‌آید. نمی‌خواهم یا احتمالا نمی‌توانم به او بفهمانم که بخشی از نوشتن همین است. نویسنده‌های خاطرات یکتایشان را می‌فروشند، تجربه احساسات به غایت مشترک انسانی را به شکلی منحصر به فرد بازگو می‌کنند. مرزی بین نوشتن و آنچه می‌خواهی بگویی با روزانه‌نویسی مسائل خصوصی وجود دارد. همیشه تمام تلاشم را کرده‌م که وارد روزانه نوشتن‌های بی‌دلیل نشوم. این که شخصیت‌های داستان زندگی من واقعی هستند چیزی از تلاش من برای نوشتن نمی‌کاهد.

   آنچه من از یکتایی در نظر دارم به گروهی از آدم‌های منحصر به فرد تعمیم پیدا نمی‌کند. من موجودی هستم که نیاز چندانی به ارتباط ندارم، حتی اگر به من وعده داده شود قرار است مدام با آدم‌هایی در ارتباط باشم که تک به تک جملاتم را می‌فهمند. او احتمالا ترجیح می‌دهد جزو اقلیتی باشد که خودشان را برتر از جامعه می‌دانند. برای این برتری هم تلاش می‌کند. قابل تحسین است. من صرفا نیازی به این برتری تعمیم یافته ندارم. آدم‌هایی که همه یک‌شکلند و اشتراکشان همین برتری‌ست.

   یکتایی برای من مفهومی خواستنی‌تر است. چیزی که من را از بقیه جدا می‌کنم، نه چون بهترم، صرفا چون حرف مشترک زیادی با عامه مردم ندارم. من هم آن‌چه آن‌ها تجربه می‌کنند تجربه می‌کنم، اما برای نوشتن به چیزی بیشتر از عامه بودن نیاز دارم. تمام آنچه آن‌ها می‌فهمند را می‌فهمم و به شکلی بیان می‌کنم که کسی قبلا بیانش نکرده. حداقل این تمام آن کاریست که می‌خواهم انجام بدهم.


پی‌نوشت‌: می‌خواستم بنویسم که دیگر این‌جا نمی‌نویسم و این‌جا را برای نقد و چیزهای جدی‌تر نگاه می‌دارم که دیشب پشیمان شدم. خیلی چیزها را صرفا باید اینجا نوشت.


   این کتاب پاراگراف‌بندی ندارد!

   این احتمالا اولین نکته‌ای خواهد بود که درمورد کتاب توجه‌تان را جلب می‌کند. اغلب صفحات کتاب بدون هیچ فاصله‌ای تمام بیست‌وچهار خط موجود در صفحه را پر کرده‌ند. این که نویسنده داستان را بدون تقسیم‌بندی فضایی پیش می‌برد و می‌تواند در فصل‌های طولانی همه مسائل را به یکدیگر وصل کند و پیش ببرد هم کسالت‌بار است و هم تحسین‌برانگیز. هیچ‌وقت عادت نداشتم کتابی با چنین ویرایش منحصر به فردی بخوانم.

   سوزان سانتاگ در مورد تانگوی شیطان می‌گوید: استاد مجار روایت آخرامانی که قابل قیاس با گوگول و ملویل است.»

   راستش را بخواهید، درست نمی‌فهمم منظورش از این جمله چیست، حتی به نظرم جمله درست ترجمه نشده، اما هیچ‌کدام از این‌ها اهمیتی ندارد. آنچه برایم در توصیف این کتاب اهمیت دارد روایت آخرامانی بودن آن است. هیچ کلمه‌ای صادق‌تر از آخرامان برای توصیف آنچه در داستانی که کراسناهورکایی تعریف می‌کند وجود داشت، وجود ندارد. صحنه‌ها، مکان‌ها و حتی تصویر غم‌زده انسان‌های تکیده بدبختی که هیچ امیدی به روشنی روزی که از آن شهرک نفرین‌شده رهایی یابند ندارند، همه و همه سیاه و نفرین‌شده می‌نمایند. مردمانی که این تکیدگی اخلاق و رفتارهایی را در آن‌ها نهادینه کرده‌بود که به طرز ابلهانه‌ای ترسناک‌ترشان می‌کند. شهرکی غم‌زده و مردمانی عام و بی‌سواد و ترسناک و ترسیده.

   داستان به کندی پیش می‌رود. این مسئله تا حدودی خواندن کتاب را سخت‌تر می‌کند. صفحات متمادی به توصیف صحنه‌هایی اختصاص می‌یابد که ساده و عاری از هرگونه جزئیات می‌باشند. توصیفاتی که شاید در وهله اول کامل به نظر برسند اما کماکان بخش‌هایی را برای خیال‌پردازی خواننده باقی می‌گذارند. این داستان اوج و فرودی ندارد. حتی مرگ به طرز باور نکردنی‌ای بدون هیجان وصف می‌شود؛ به گونه‌ای که انگار اتفاق بسیار معمولی‌ای بوده و همه انتظارش را از لحظه اول می‌کشیدند.

   در خلل خواندن داستان منتظر چیزی هستید که اتفاقات اندک اما مهم داستان را به نوعی توجیه کند، ارتباط منطقی‌ای بین آن مردمان و اتفاقاتی که برایشان می‌افتد به وجود آورد. به نقطه‌ای می‌رسید که دیگر از دنبال کردن چنین هدفی در داستان خسته می‌شوید ترجیح می‌دهید که بپذیرید داستان روایتی خام و ناقص از تیره‌روزی مردمانی دورافتاده و پست است. اما من به شما نوید می‌دهم که در صفحات پایانی کتاب با چیزی روبه‌رو می‌شوید که داستان را به بهترین شکل به پایان می‌رساند.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

   در شرقْ آسمان آرام آرام روشن می‌شد و آن هنگام که نخستین پرتو آفتاب بر دیوارهای ویران قلعه واینکهایم افتاد و از شکاف دیوارها و پنجره‌های عظیم گذشت و به اتاق‌های سوخته و فراخ تابید، اِشتی همه چیز را آماده کرده بود. میتسور را سمت راست خود خواباند و پس از آن که با  مهری خواهرانه باقیمانده‌ی پاکت را به دو قسمت مساوی تقسیم کرد و سهم خود را با کمی آب باران فرو داد، پاکت کاغذی را سمت چپ خود روی تخته‌ای پوسیده گذاشت تا مطمئن شود برادرش آن را پیدا می‌کند. میان میتسور و پاکت خوابید، پاهایش را دراز کرد و آرام گرفت. موهایش را از روی پیشانی کنار زد، شست‌اش را در دهان گذاشت و چشمانش را بست. جای نگرانی نبود. می‌دانست فرشتگان در راه‌اند.


تانگوی شیطان

لسلو کراسناهورکایی

سپند ساعدی

انتشارات نگاه



   چند روز قبل بود که از من پرسید: تا آخر تابستون با هم ادبیات معاصر ایتالیا رو بخونیم؟ بی‌هوا جوابش را دادم که باشد، ما که کتاب می‌خوانیم چه بهتر که با هم بخوانیم. این‌جوری بیشتر می‌توانیم درموردشان حرف بزنیم و هدف‌مندتر نیز پیش می‌رود.

   چند روزی قبل از این که چنین مکالمه‌ای بینمان شکل بگیرد به مناسبت تمام شدن امتحاناتم از او خواسته‌بودم برایم کتابی به سلیقه خودش از کتابخانه‌ش برایم بیاورد. از نویسنده‌ای ایتالیایی بود. از "چه‌زاره پاوزه" با همان ترجمه عجیب از "م. طاهر نوکنده". اسمش برایم عجیب بود و حتی به نظرم ترکیب ماه و آتش خیلی هم غریب بود. با این که کلاسیک به نظر می‌رسید ولی غریبانه کنار هم گنجانده شده‌بود.

    امروز وقتی از من پرسید که نظرم درمورد ماه و آتش چه بود گفتم با تمام آنچه قبلا خوانده بودم، فرق داشت. نمی‌دانم به خاطر ترجمه متفاوتش بود یا سبک نویسنده. به من گفت که هردو در این مورد دخیلند. اما به نظر خودم چیزی که از آن حرف می‌زدم بیشتر به نویسنده مربوط بود تا مترجم، هرچند معتقدم که ترجمه ساده و معمولی‌ای نداشت.

   برایش گفتم که تمام چیزی که داستان می‌خواست از آن حرف بزند سرگذشت مردمانی بود که در غیاب شخصیت اول داستان مرده بودند. اطلاعاتی را که در این خصوص به خواننده داد می‌شد پراکنده و کوتاه بودند. البته این پراکندگی به گونه‌ای نبود که باعث شود خواننده این جزئیات را از یاد ببرد و یا با یکدیگر قاطی کند. بیشتر حجم کتاب صرف توصیف احساسات نویسنده و البته موقعیت مکانی‌ای که داستان در آن اتفاق میوفتاد یا افتاده‌بود اختصاص داشت.

   سیر روایت داستان به گونه‌ای بود که به شدت مرا به یاد نمودارهای نقطه‌ای می‌انداخت. شما در مواجه با بخش کوچکی از چنین نمودارهایی نمی‌توانید خط برازش نمودار را رسم کنید. باید یک نمای کلی از این نمودار داشته‌باشید. درمورد این داستان هم ماجرا از همین قرار است. باید تا انتهای داستان با نویسنده همراه باشید تا نهایتا بتوانید بفهمید نویسنده از بیان این داستان دنبال چه بوده. نویسنده در شکل و فرم دادن به شخصیت‌ها و البته توصیف مکان‌ها و فضاسازی موفق عمل کرده‌بود و می‌توان این را از نقاط قوت کتاب دانست. ترکیب‌ها و تعابیر در این کتاب بخش دوست‌داشتنی آن برای من بودند.

   درمورد داستان این که نویسنده از روزگاری می‌گوید که در روستایی کودکی یتیم بوده و باید با تمام وجود کار می‌کرده تا بتواند زنده بماند، از روزگاری که به آمریکا سفر می‌کند و وقتی بازمی‌گردد جنگ تمام شده و مرد بالغی شده اما هیچ‌کدام از این‌ها از حسرت روزهای کودکی و سرخوشی آن دوران نمی‌کاهد.

    در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

   در همان شب‌ها بود که نوری، خرمن آتشی، نمایان بر تپه‌های دور، من را می‌کشاند به داد و بی‌داد راه انداختن و غلت زدنِ روی زمین؛ که چرا فقیر بودم؛ چرا پسربچه‌ای بودم؛ چرا هیچ چیز نبودم. اگر توفانی می‌شد، از همان نوعِ تابستانی‌اش، چه بسا لذت می‌بردم. قیامت می‌شد و جشن‌شان به هم می‌ریخت. حالا، با فکرکردن به آن، حسرت آن دوران را می‌خوردم. دلم می‌خواست دوباره به همان زمان برمی‌گشتم.

 

ماه و آتش

چه‌زاره پاوزه

م. طاهر نوکنده

نشر گمان

 

پی‌نوشت: معمولا در هنگام خواندن کتاب موسیقی‌ای را نیز به عنوان موسیقی زمینه گوش می‌دهم. هنگام خواندن این کتاب سکوت را ترجیح می‌دادم. اما شاید آهنگ "یوش" از "سهیل مخبری" بهترین گزینه باشد.

 


دریافت


   این روزها که دیگر چیز زیادی برای نوشتن نداشتم به این فکر می‌کردم که چرا به چنین روزگاری دچار شدم؟ مجبور شدم که تاریخچه نوشتنم را مرور کنم. چیز زیادی نبود. فقط این که به خودم یادآور شدم هرچه‌قدر هم که قدرتمند باشد نمی‌تواند خانه‌م را از من بگیرد و من به نوشتن ولو این که ضعیف باشم یا بد بنویسم به چشم یک خانه نگاه می‌کنم. اینجا خانه من است. روزهای بد داشته‌م و روزهای خوب و البته جایی‌ست که دوستش دارم.

   با تمام این تفاسیر به خانه‌م بازگشته‌م. هرچند شاید چیز زیادی برای نوشتن نیابم اما کماکان اینجا خواهم بود.


   بی‌اختیار و بی‌هوا، حتی نمی‌دانم از کجا بود که سر از وبلاگ سرندیپ درآوردم. پیمان را چندوقتی‌ست که می‌شناسم. روزهای زیادی را با هم حرف‌های جدی و نیمه‌جدی زده‌ایم. پیمان اما از آن دسته‌ای است که هنوز شانس دیدنش را نداشته‌م. این جور آدم‌ها به صورت یک تاپ چت من در لیست کسانی که با آن‌ها چت می‌کنند می‌شوند و بعد از مدتی دیگر به مدت ماه‌ها خبری از آن نمی‌شود. این را وقتی فهمیدم که با امیرحسین صحبت می‌کردم. به من گفت که بگذار استثناهایی هم باشند و من به این فکر کردم که این استثنا اولین بار نیست که برای من رخ می‌دهد. انگار این استثنا روال عادی چنین رفاقت‌هایی هستند. تمام این‌ها را نوشتم تا بگویم که بله قدری دلم برای پیمان و مکالمات عجیب و غریبمان تنگ شده.

   آخرین پست وبلاگ پیمان خداحافظی موقت طولانی‌ای بود. گفته‌بود تا یک سال دیگر قرار نیست وبلاگ بنویسد. آخرشهریور نوشته‌بود و این‌روزها میانه دی‌ماه است. تا پایان یک‌سالش هنوز وقت زیادی باقی مانده. یادم می‌آید که همان زمان هم به او گفتم که رفتنش دلتنگمان می‌کند و گفت که سرش شلوغ است و واقعا فرصت وبلاگ نوشتن را ندارد. قبول کردم.

   این پست برایم شاید حکم همان پست برای پیمان را داشته‌باشد. این اواخر چیز زیادی ننوشته‌م. وقتی می‌توان هفته‌های متمادی را بدون نوشتن پستی سرکرد احتمالا می‌توان ماه‌ها ساکت بود. من البته سرم آن‌قدر شلوغ نیست که به خواندن وبلاگ‌های بقیه نرسم. وبلاگ‌هایتان را دنبال خواهم کرد، اما احتمالا چیزی برای نوشتن نخواهم داشت. 


   روانشناسم فکر می‌کند بزرگترین اشتباه زندگیم را مرتکب شده‌م. البته این را هفته پیش وقتی پیش او اعتراف کردم که تمام مدت اشتباه می‌کرده‌م و حق با او بوده‌ست به من گفت. غمگین بودم. تمام طول هفته دلم نمی‌خواست راجع به این قضیه با کسی حرف بزنم. دلم نمی‌خواست دوباره به اشتباهی که مرتکب شده‌بودم اعتراف کنم. او که روانشناسم بود و فقط یک نفر، فکر نکنم توانایی این را داشته‌باشم که بلند جلوی دوستانم به چنین اشتباهی اعتراف کنم. ترس از قضاوت شدن در زیر پوستم ریشه دوانده.

   به او گفتم که ۵۵ روز تمام به اشتباهم ادامه داده‌م. لبخندی بر لب نداشت ولی صدایش سرشار از اعتماد به نفسی بود که آزارم می‌داد. حق به جانب بود. البته که حق با او بود ولی من بیمارش بودم، هستم. ترجیح می‌دادم با من مهربان‌تر می‌بود.

   ۵ روز دیگر ۶۰مین روزی‌ست که برای اولین بار دیدمش. دنیا پر از چیزهای عجیب است. ۵۵ روز زمان زیادی نیست ولی برایم به اندازه چند قرن گذشته‌ست. دوستان تازه پیدا کردم، دنیاهای تازه دیدم، مکالمه‌های عجیب و حتی بی‌اهمیت داشته‌م. مگر همین تمام چیزی نبود که می‌خواستم؟ از این‌ها گذشته با مسائلی روبه‌رو شده‌م که هرگز نمی‌توانستم باور کنم وجود خارجی دارند. با چیزهایی سروکله زدم که فکرش را هم نمی‌کردم در زندگی آدمی چون من اتفاق بیوفتند.

   اما دیگر باید به این بازی خاتمه بدهم. به نقطه پایانش رسیده‌ایم. چیز بیشتری برایم ندارد. در این بین نباید عاشق می‌شدم که حس می‌کنم روند سم‌زدایی را پشت سر می‌گذارم. با تمام وجودم در این ۱۲ روزی که همدیگر را ندیده‌ایم دلتنگش می‌باشم اما حس می‌کنم شاید بهتر باشد که دیگر نبینمش. دوباره دیدنش دوباره شروع شدن ماجراییست که برای به اینجا رساندنش ۱۲ روز تمام گریه‌کرده‌م. نه دیگر انرژی‌ش را دارم و نه حتی وقتش. می‌توانم با دلتنگی کنار بیایم. او انتخابش را کرده. نوبت من است. بیشتر از این نباید به این داستان ادامه داد. نقطه پایانش را من می‌گذارم.


   صدایش می‌کردم: بوکوفسکی کوچک من. خوشش می‌آمد، من بیشتر دوستش داشتم. تلخ بود. تلخیش مرا بیشتر به یاد بوکوفسکی می‌انداخت یا این که با آن لهجه عجیب و غریبش به انگلیسی حرف می‌زد. دکلمه می‌کرد. انگلیسی حرف زدنش را دوست داشتم. مادرم دست‌نوشته‌های جامانده در دستم را می‌بیند، از من می‌پرسد این‌ها چیست؟ می‌گویم نوشته‌های خودم‌ند، می‌گوید می‌دانم دست‌خط تو نیستند. بحث را ادامه نمی‌دهیم.

   این روزها خبر زیادی از بوکوفسکی کوچکم ندارم. چندان متعادل نیستم و گاهی دلتنگم. گاهی واقعا دلتنگم.


   امکان ندارد روزهای اولی را که قرار بود اتاق کوچکی را در ساختمان بزرگ و بدقواره‌ای با چهارنفر دیگر سهیم باشم فراموش کنم. دو تا دختر که دانشجوی ورودی اقتصاد بودند، یکی که از همدان می‌آمد و دختر خوشگل و سر به هوایی بود که دانشجوی زبان اردو(!) بود و من و هم‌کلاسی دبیرستانم که عمران می‌خواند و من قرار بود دانشجوی فیزیک باشم.

   دو دختری که اقتصاد می‌خواندن شمالی بودند. یکی کِی پاپر بود و دیگری دختری با موهای فر و مشکی که از حجم بزرگی از روزش را صرف چت کردن با غریبه‌هایی می‌کرد که به همه‌یشان قول دیدار می‌داد. هنوز هم گاهی می‌بینمش. البته اینستایش بسیار دردسترس‌تر است.

   اولی در یک دعوای زرگری همه‌یمان را بلاک کرد و اتاق را ترک کرد. مشخص شد که دانشجوی اردو که شب‌ها همیشه یا خیلی دیر می‌آمد یا نمی‌آمد در همدان نامزدی دارد و احتمالا به خاطر مادرش که اصرار می‌کرد بازگردد به خانه برگشت. من هم از هم‌کلاسی دبیرستانم جدا شدم. اتاقم را عوض کردم و از آن تاریخ تا به امروز سالی یکی دو بار بیشتر نمی‌بینمش.

    با تمام این تفاسیر هفته‌های اول که در راهروها راه می‌رفتم چهره‌های کودکانه خوشحالی را می‌دیدم که در عمق نگاهشان می‌توانستم برق امید و افتخار را ببینم. به هر حال دانشگاه تهران قبول شده‌بودند و خودشان را محق این غرور و افتخار می‌دانستند. اواسط ترم بود که چهره‌ها کم‌کم پژمرد. تکیده‌تر شدند. از خانواده دور بودند. کم کم یاد گرفتند که جای خالی نبود خانواده با پسرهایی که دوروبرشان بود پر کنند. جامعه‌ای ناهمگون که نیازهای نابرابر داشت و نمی‌دانست که چگونه باید برطرفشان کند. با از جملاتی از قبیل این که حرف همدیگر را نمی‌فهمیم شروع می‌شد و با عبارت‌های نامناسبی که به طرف مقابلشان نسبت می‌دادند و البته گریه‌هایی که نمی‌دانستند به خاطر نبود مادرشان است یا دوست‌پسری که برایشان کافی و مناسب نبوده، داستان خاتمه میافت.

    روند تکراری بود. داستان‌هایی از این قبیل و اگر قدری شانس می‌آوردی می‌توانستی چندتایی ترنس و بین هم در خوابگاه ببینی. من هم مثل بیشتر بچه‌هایی که در خوابگاه زندگی کرده‌ند همه این‌ها را از نزدیک دیدم. خسته و بیمار به خانه بازگشتم.

    به این فکر کردم هرگز نه آن غرور و افتخار را نسبت به موقعیتم حس کردم و نه حتی مثل باقی دخترها اذیت شدم و فراموش کردم. از روز اولی که به دانشگاه تهران آمدم صرفا می‌دانستم که می‌توان اینجا روزهای خوبی داشت ولی وما به این معنی نیست که همه از این روزها بهره خواهند برد. تا هفته‌ها هیچ دوستی نداشتم و تا ماه‌ها نقشه بازگشت به خانه را می‌کشیدم. از ترم سه به فکر انصراف بودم که به سراغ آرزوی دور و دراز نداشته‌م بروم و نهایتا ترم شش بود که مرخصی گرفتم. به تازگی ترم هفت را تمام کرده‌‌م و این‌بار مطمئنم را که ترم هشتی در کار نخواهد بود. من بیشتر از همیشه می‌دانم که باید خودم را از منجلاب این ندانم کاری دوران دبیرستانم نجات دهم. می‌دانم که قرار نیست به خانه بازگردم. می‌دانم که حامیانی پیدا کرده‌م که بیشتر از دوست‌داشتن محدودکننده و به غایت شرقی مادرم برایم مفیدند. نه که داستان من در این نقطه تمام شده‌باشد. صرفا می‌خواهم بهتر بنویسمش.

    روزهایی که در این اتاق‌ها و ساختمان‌ها و راهروهای یک شکل و کسالت‌بار و غم‌زده گذرانده‌م بخش مهمی از زندگی من محسوب می‌شوند. بخشی که اگر روزی بخواهم چیزی بنویسم از آن شروع خواهم کرد. صحنه درختان کاج زمین چمن خوابگاه که قاب آسمان را محدود می‌کردند چیزی نیست که بتوانم فراموشش کنم.


   چندین ماهی می‌شود که آدرس کانال تلگرامم گوشه وبلاگم پایین‌تر از عکس خودم جا خوش کرده. در طول این چند ماه کمتر اینجا نوشتم و متعادل‌تر آنجا. هنوز هم اینجا می‌نویسم هم آنجا. اما دوست داشتم آدرسش را در یک پست جداگانه همین‌جا منتشر کنم. به هر حال پذیرای شما خواهم بود :)))

https://t.me/AsSheSays




دریافت



باید اِستاد و فرود آمد

بر آستانِ دری که کوبه ندارد،

چرا که اگه به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظار توست

اگر بیگاه، به در کوفتنت پاسخی نمی‌آید.


از شاملو بشنویم:


دریافت


دریافت


   امروز آخرین مهلت قانونی برای انصراف از تحصیلم در دانشگاه تهران است. فکرش را هم نمی‌کردم که این کار برایم سخت باشد. همیشه چون می‌دانستم از فیزیک بدم می‌آید می‌توانم هرکاری برای خلاص شدن از شرش انجام دهم. امروز حتی تصوری دیوارهای عجیب و قدیمی و پنجره‌های مربعی ساختمان‌های پردیس مرکزی باعث شد از همین لحظه دلتنگش شوم.

   من از تمام داشته‌هایم در این‌جا دست می‌کشم به امیدی واهی‌تر از آنچه که حتی تصورش می‌کنم. داستان تمام می‌شوم. بوی این شکست عنقریب را از همین لحظات حس می‌کنم. داستانی که برای من به این شکل تمام می‌شود و موجود ناقصی که از من باقی می‌ماند.


   این که امروز تولدش است را از مدت‌ها پیش می‌دانستم. از همان زمان‌هایی که هنوز کی مرا نبوسیده‌بود و من بغلش نکرده‌بودم که کار زشتی کرده. از کمی قبل‌تر از این که به خاطر بوسه یهوییش از او خجالت بکشم. کنار یکی از درهای بزرگ پردیس ایستاده بودیم که شقایق به همان شیوه تکراری و کلاسیکش داشت سر صحبت را باز می‌کرد. از تاریخ تولدش می‌پرسید. خنده کنان جواب شقایق را می‌داد. آرام سرش را تکان می‌داد. مهربان به نظر می‌رسید. یادم نمی‌آید به من توجهی کرده باشد. احتمالا اصلا حواسش به من نبوده. با لبخند گنده و کمی خجالت‌زده می‌گفت که متولد ۲۵ اسفند ۷۴ است. احتمالا داشتم حساب می‌کردم که چه‌قدر از من بزرگتر است.

   کادو تولدش را دو سه هفته قبل به خودش دادم. بعدش اما اتفاق تلخی افتاد. گریه کردم. دعوا کردیم. بحث کردیم. بعدش تا یک هفته همدیگر را ندیدیم. دوباره که دیدمش جوری بغلش کردم که وجودم در وجودش رخنه کند. که دیگر نخواهم از تنش جدا شوم. همان جا بود که فهمیدم به قول مهشید قلبم در قلبش ریشه دوانده.

   امروز اما حس کردم چه‌قدر از دست دادنش می‌تواند به من نزدیک باشد. چه‌قدر آنچه دارم در برابر قدرتی که می‌تواند همه‌ش را از من بگیرد ناپایدار است. چه‌قدر در برابر همه چیز ناتوانم. زندگی بی‌رحمانه کمین کرده تا همه چیز را از من بگیرد. من ترسیده‌م. من می‌ترسم. از تمام اتفاقاتی که ممکن است بیوفتند می‌ترسم. از تمام ناگوارهای هنوز پیش نیامده. تنها درد است که باقی می‌ماند. افزون بر تمام روزهایمان تنها غم است که ته‌نشین می‌شود.


  دنیایی را تصور کنید که در آن در یک لحظه کاملا معمولی وقتی درگیر روزمره‌ترین کارهای خود هستید به ناگهان یک درصد از جمعیت جهان ناپدید شوند. بدون هیچ دلیل یا طرح خاصی در انتخاب این افراد، صرفا لحظه‌ای فرا می‌رسد که دیگر نیستند. هر کسی ممکن است شخص مهمی را از دست بدهد، عده‌ای حتی تمام خانواده‌شان را از دست می‌دهند. زندگی بعد از این اتفاق دیگر هرگز عادی نخواهد شد.
   این داستان طرح کلی سریال به پایان رسیده شبکه hbo به اسم the leftovers. داستان سرد و تلخی که دیدنش را دوست دارم. نه چون سرد است و غمگین، چرا که مرا گاهی به یاد خودم می‌اندازد، که در زندگی همه‌یمان داستان‌ها، اتفاقات عجیب و غریبی وجود دارد که زندگی بعد از آن دیگر هیچ‌گاه رنگ عادی به خودش نمی‌گیرد. صرفا این اتفاق برای همه‌یمان در یک همزمانی اشتراک ندارد.
   تمام آنچه که دوست داشتم از دیدن این سریال بگویم این است که صداها حامل خاطراتند. با خود احساساتی را به همراه می‌آورند که در اعماق ذهنتان خانه کرده‌ند. خاطراتی که سال‌هاست فراموششان کرده‌ید. اتفاقاتی که انبوه روزمره‌ها به قعر ذهنتان رانده‌ندشان. این صدا در من همین احساس را برمی‌انگیزد.

   

دریافت




   تعطیلات که طولانی‌تر می‌شوند در رثای دلتنگی می‌نویسم. گاهی حتی افسرده‌تر می‌شوم و فکر می‌کنم که قرار است همه‌ش را در یک حادثه ناگوار از دست بدهم. نیمه‌های شب که می‌گذرد پیام می‌دهم که مطمئن شوم کسی آن‌سوی خط منتظرم است. شاید دیرتر پاسخ بگوید اما همیشه همان‌جاست. قول داده که تا ابد همان‌جا منتظرم بماند.

   تعطیلات طولانی ظاهرا برای جفتمان آزاردهنده‌ست، البته روش‌های مقابله متفاوتی برای کنار آمدن با این پدیده داریم. من سعی می‌کنم بی‌تفاوت باشم. نادیده می‌گیرمش. جوری به زندگی و کارهای روزمره‌م می‌رسم که انگار هیچ تفاوتی با سابق ندارند. من دلتنگ چیزی یا کسی نیستم. این فقط مسیر عادی زندگی‌ست. اما باران که می‌بارد تمام رشته‌هایم را پنبه می‌کند، دیگر نمی‌توانم ادای آدم‌های عادی را دربیاورم. دلتنگ می‌شوم. گاهی چیزی می‌نویسم. گاهی به همین بهانه‌ها عکسی در کانالم آپلود می‌کنم و گاهی تنها به گوشه دیوار خیره می‌مانم منتظر صدا ویبره رفتن‌های کوتاه و منقطع گوشیم که شاید نشانی از او باشد.

    اما او بهتر از من با این مسئله کنار می‌آید. او دلتنگی را می‌پذیرد. گاهی نق می‌زند و البته که به زندگی عادی ادامه می‌دهد. برنامه و روز و ساعت بازگشتمان را از همین الان چک می‌کند و بعضی‌وقت‌ها روزها را می‌شمرد.

   الان که این‌ها را می‌نویسم به این فکر می‌کنم که از مزایای دلتنگی بگویم. از این که وقتی می‌دانی او هم دلتنگ توست چه‌قدر بیشتر دوستش می‌داری، از این که داستان وقتی به همین سادگی و زیبایی پیش می‌رود می‌خواهی در برابر همه چیزهایی که مانع می‌شدند تا به این‌جا برسی بایستی و دوباره از اول با آن‌ها بجنگی. از این که داستان دلتنگی داستان تکراری همه اعصار است و با تمام این‌ها بارها و بارهای متمادی آتی اتفاق خواهد افتاد.

   گفتن هیچ‌کدام از این‌ها هیچ سودی ندارد. دیروز اینجا باران بارید. به باران اکتفا نکرد و شکل برف به خودش گرفت. دیروز هم دلتنگش شدم، اما وقتی زنگ زد گفتم که هنوز با این مسئله کنار می‌آیم. دروغ گفتم. امروز باز هم باران می‌بارد. باران امروز باریک‌تر و خیال‌انگیزتر است. باران را دوست داریم. باران صدای راه رفتنمان کنار یکدیگر است. باران طرح مغموم لبخند آرام اوست. باران را دوست دارم چون درست شبیه اوست. آرام و مهربان. باران می‌بارد و من دلتنگ‌تر از همیشه‌م.


   جوانی سایز و اندازه ندارد. از آن موقعیت‌هاییست که دیر یا زود تمام شدنش را از به تماشا خواهی نشست. روزهایی که به اندازه سالیان می‌توانند جذاب و شیرین باشند و البته دقایقی که تلخند. تلخی از آن دسته چیزهایی‌ست که اختصاص به سن خاصی ندارد. هرچه قدر هم که در این روزگار روز بگذرانی باز هم چیزهایی دارد که بتواند زندگی را برایت تلخ‌تر کند. درست برعکس جوانی. اغلب آدم‌ها فکر می‌کنند روزهای خوش انحصار به جوانی دارند و البته که تمام می‌شوند. قاعده بی‌رحمیست! زندگی هم جوانی را ازمان می‌گیرد و هم روزهای خوش‌مان. انگار تنها چیزی که برایمان باقی خواهد ماند همان بارقه کم‌رنگ حیات است که باید زندگی‌هایمان را روشن‌تر کند.
   هنوز حس آن مردمانی را که روزهای جوانی‌شان به انتها می‌رسد تجربه نکرده‌م. در واقع هنوز خودم را بسیار جوان می‌دانم، اما روزهای تیره و تار هم دیده‌م. همه‌یمان دیده‌ایم. تازگی ندارد. خوبی درد همین است. هیچ‌گاه برای هیچ‌کسی تازگی ندارد.
  درست مثل الان و هزاران بار در زندگی، به نقطه‌ای می‌رسم که نمی‌دانم باید چه کنم و چه بگویم، و یا حتی داستان را چگونه پیش ببرم. به عادت معهود کاسه چه کنم چه کنم دست می‌گیرم و در اغلب موارد مدتی نوشته‌م را در پیش‌نویس‌ها ذخیره می‌کنم بعد از چند هفته‌ای همه را حدف می‌کنم.
   تمام این‌ها را می‌گویم که بگویم، در تمام سال‌های زندگیم در مواجهه با مشکلاتم به خودم نوید داده‌م که روزهای سخت‌تری هم از راه خواهند رسید، که این روزها چندان هم سخت نیستند. اما امروز در مکالمه‌ای طولانی با خودم به خودم گفتم که احتمالا بزرگ‌ترین تصمیم تمام عمرم را گرفته‌م و احتمالا روزهای بیشتری در زندگی من نخواهند بود که به اندازه این روزها سخت باشند. اما روزگار ماهیتی گذرا دارد. همه چیز تمام شدنی‌ست.

   ذهن اسکیزوفرنیک دارم. از آن‌هایی که چیزهایی می‌سازد و بعدتر با همان ساخته‌ها زندگی می‌کند. چهره‌های معلقی می‌بینم. روزهای اول تکان نمی‌خوردند، ۳۰-۴۰ ثانیه‌ای تماشایشان می‌کردم. گذر زمان را حس نمی‌کردم. جزئیات چهره را با دقت نگاه می‌کردم. از این که ذهنم می‌توانست با این ظرافت چنین موجودی را بسازد تعجب می‌کردم. چهره‌ها گاه ترسناکند، گاه زیبا. فرقی نمی‌کند چه می‌بینم، همیشه دو تا چشم هستند که مستقیم در چشمانم نگاه می‌کنند. آخرین بار قرمز رنگ بودند. حتی نمی‌دانستم ذهنم چنین مجموعه غنی‌ای از فرم چشم‌ها دارد.

   درست در همان لحظه‌ای که مقاومتم را در برابر مصنوعی بودن این چهره‌ها از دست می‌دهم و توهم واقعی بودن به باورم هجوم می‌آورد، تمام وجودم را ترس دربر می‌گیرد. چشمانم را می‌بندم. چهره همان‌جا باقی می‌ماند. به مانند همان تصویری که رومن گاری در شبح سرگردانش رسم می‌کند. چهره انگار که به زمینه سیاه پین شده‌باشد با همان نگاه مستقیم و بی‌روحش تماشایم می‌کند. تنها راه خلاصی از آن چهره نگاه کردنش است. باید نگاهش کنم، کمااین که راه دیگری ندارم. آن قدر به چهره خیره می‌شوم که فراموشش می‌کنم. می‌رود.

   زمان یک اتفاق بیمار است. رو به جلوست، توقف ناپذیر است، ویرانگر است، تمام هستی‌ت را می‌گیرد و آنچه به جای می‌گذارد خاطرات است. هیچ کدامش را دوست نداریم. تمام تلاشمان را می‌کنیم در لحظه‌ای کور ساکنش کنیم. زمان گذر تمام اتفاقاتمان را مسموم می‌کند. از بدو وقوعشان به فراموشی تهدیدشان می‌کند. می‌خواهیم از بند این اتفاق هولناک برهیم، تا ابد گرفتار می‌مانیم.

   لحظاتی که آن چشم‌های ناسازگار با محیط نگاهم می‌کنند، گذر زمان بازی بی‌معنایی بیش به نظر نمی‌رسد. جهان در جهالتی مسکوت فرو می‌رود و من می‌مانم و نگاهی پسِ چشمانی آلوده به بی‌جانی‌ای سخت عمیق و ریشه دوانده. زمان همان اتفاق مسمومی‌ست که خیالات موهوم من از گزندش در امان مانده‌ند. مرا دیوانه می‌خوانند.


   شغل شقایق تا حد خیلی زیادی به بچه‌ها مربوط است. روزهایی را که کار می‌کند با بچه‌ها وقت می‌گذراند. به من می‌گوید همواره سوال چرایی وجود آن بچه‌ها توجهش را جلب می‌کند. اتفاقی مدام است. دلایل وجود آن بچه‌ها از یک اشتباه ساده تکنیکی تا تصمیمی برای بهتر کردن این جهان متغییر است. برای من هم عجیب است. چه قدر فرق می‌کند بچه‌ای که پدر و مادرش سهوا و ناخواسته به وجودش آورده‌ند و یا بچه‌ای که می‌بایستی چسب زخمی بر رابطه زوال یافته پدر  و مادرش باشد با بچه‌ای که پدر و مادرش صلاحیت بزرگ کردنش را در خود می‌دیده‌ند و تصمیم گرفته‌اند فرزندی داشته‌باشند.
   کار کردن با بچه‌ها را دوست ندارم. نه که بد باشد، بیشتر از آنچه که در توان من است از من انرژی می‌گیرد. چیزی برای باقی روزم برایم باقی نمی‌گذارد. شقایق اما خیلی جوان‌تر از من است. بچه‌ها را که می‌بیند انرژی می‌گیرد. بچه‌ها را دوست دارد.
   بعد از ماه‌ها تماشا کردن شقایق که سر کار می‌رفت، دیشب تصمیم گرفتم جامه عمل به رویای دور روزهای نوجوانی بپوشانم. کار ساده‌ایست؛ از آن‌هایی که آدم‌ها وقتی دیگر کاری از دستشان برنمی‌آید انجام می‌دهند. برای من، برای سادگی کودکانه من، قداست داشت. فکر می‌کردم تنها زمانی می‌توانم به سراغ همچین شغلی بروم که آزاد باشم. آزادی برایم مفهومی فرسنگ‌ها دورتر می‌نمود. بعدترها فهمیدم که آزادی همان انتخاب تنها بودن با آدم‌های به خصوص است. آدم‌هایی که مثل تو انتخاب کرده‌ند تنها باشند، زندگی را پشت سر بگذارند و داستان تازه‌ای را شروع کنند. همه آن‌هایی که این روزها از دور و نزدیک در ارتباطم تنهایند. به دنبال تکه گم‌شده‌ای از آزادی‌ند. 
   ذوق‌زده بودم. ذوق‌زده که باشم برای عالم و آدم تعریف می‌کنم چه اتفاقی افتاده. برای هر کسی که در این دنیا برایم اهمیت دارد و دوست دارم باقی زندگیم را در کنار این آدم‌ها بگذرانم تعریف کردم. دستِ آخر فهمیدم فقط سه چهار نفر در این دنیا هستند که با تمام وجودم برای ارتباطی دائمی می‌خواهمشان و همان‌ها را در همین بیست‌ودو سالگی پیدا کرده‌م. دوست داشتم که زندگی برایم بالا و پایین بیشتری می‌داشت، می‌بینم زندگیم هنوز می‌تواند داستان غریبی را پیش بگیرد. واقعیت این است که هر لحظه می‌توانم شوکه بشوم. زندگی هنوز برایم زیادی تازگی دارد. نمی‌دانم این نگران‌ترم می‌کند یا دوستش می‌دارم؟

   داشتم می‌نوشتم: "و بارها شکوه اولین‌ها را ." که دیدم فعل مناسبی برایش پیدا نمی‌کنم. در کنج ذهنم برایش ignore را در نظر گرفته‌بودم. فراموش کرده بودم که نمی‌توانم از این فعل وسط نوشته‌هایم استفاده کنم، حتی اگر بارها و بارها بی‌توجه به اطرافیانم به طرز اشتباهی افعال انگلیسی را وسط مکالماتم به کار برده باشم. برای پست کردن چیزی که در ذهن من بود باید از دیکشنری استفاده می‌کردم. معادل درستی برایش پیدا کردم. نادیده‌گرفتن. در همان لحظات کوتاهی که این جمله را در کانالم می‌نوشتم به این فکر می‌کردم که آخرین بار کِی بود که از این فعل استفاده کردم؟ یادم نمی‌آمد، شاید هیچ‌وقت تا به حال به کارم نیامده بوده.

   فارسی را دوست ندارم. باید به فارسی بنویسم چون یاد گرفته‌م که به فارسی بخوانم و بنویسم و اگر انگلیسی بنویسم سال‌ها وقت لازم دارم تا یاد بگیرم فصیح بنویسم و از این‌ها گذشته، جامعه چندانی برای خوانده شدن نخواهم داشت. فارسی را دوست ندارم چون زبان مادریم ترکی‌ست. همانی که گاهی مادرم وقتی عصبانی‌ست با همان زبان عتابم می‌کند، همانی که پدرم همیشه پشت تلفن با من با آن سخن می‌گوید.

   این که فارسی را دوست ندارم همیشه برایم دردساز بوده. درست به مثال روزهای اول جوانی که از هر نشانه نگی خجالت می‌کشیدم، این که بگویم فارسی زبانم قدری خجالت‌زده‌م می‌کند. اصلا از همینش بدم می‌آید. به فارسی نمی‌توانم حرف بزنم. حرف‌هایم پشت حفاظ سرد نتوانستن قایم می‌شوند و من همانند همان صحنه غم‌انگیز از فیلمی که مردی در برابر چشمان مرد غریبه‌ای با تکرار کردن جمله غریبی که مفهومی برای غریبه نداشت، خودش را سوزاند، خودم را می‌سوزانم. اشک می‌شوم. پنهان می‌شوم. فرار می‌کنم. ذوب می‌شوم میان دستان آشنایی که در آن لحظات از هر غریبه‌ای غریبه‌تر است و این را هم من می‌دانم هم او.

   نگفتن دردی دارد که تقریبا همه‌مان تجربه کرده‌ایم، نتوانستن را نمی‌دانم چگونه توصیف کنم. منی در برابر من مقاومت می‌کند. نمی‌پذیردم، مرا نمی‌هلد. آشکارا به جنگ با من برخواسته، همان منی که من است!

   بهانه می‌تراشم که بگویم عدم تواناییم برای حرف زدن همه تقصیر فارسی ضعیف من است. فارسی‌ای که برای عنوان گذاشتن نوشته‌هایم کم می‌آید، فارسی‌ای که افعالش گاهی برایم کوتاهند، فارسی‌ای که در مدرسه با آن توبیخ شدم، فارسی‌ای که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به آن کم لطفی می‌شود و من هم به سهم خودم چوب‌کاری‌ش می‌کنم.


   دو شب پیش بود. نشستم به شمردن تمام آدم‌هایی که برایم مهمند و بیشتر از بقیه با آن‌ها در ارتباطم. پنج‌تا بودند. خنده‌دار بود. به زحمت به تعداد انگشتان یک دستم بودند.  کودکانه نام‌هایشان را تکرار می‌کردم. تکرار می‌کردم که ببینم چه خاطرات و روزهایی را با این آدم‌ها گذرانده‌م. روزهای شیرین زیادی نبودند. غم‌زده بودم. به این فکر می‌کردم که اتاقمان در خوابگاه طبقه چهارم است. اگر شانس بیاورم فردایی درکار نخواهد بود. به جمعه‌ای فکرکردم که تمامش را تنها بودم. آخر هفته برزخی که جز گریه کردن کاری از دستم برنیامده‌بود. اگر فقط صدای محیا را هم شنیده‌بودم لحظه‌ای درنگ نمی‌کردم.

   به دقایقی فکر می‌کردم که ناامنی چنان در جانم رخنه کرده‌بود که از خودم بیزار بودم. بیزار بودم چون نه منی من را دوست داشت و نه از کسی می‌توانستم انتظار داشته‌باشم که دوستم بدارد. بیزار بودم چون غم دیگر بخشی از وجودم شده‌بود. ریشه دوانده‌بود به تمام لحظاتم‌. به تمام دقایقی که بغض کرده‌بودم و از ترس این که مبادا هم‌اتاقیم خبردار شود که گریه می‌کنم، چنان آرام اشک می‌ریختم که اگر گرمای سقوط قطره قطره‌ش را روی گونه‌م حس نمی‌کردم تنها دردی در گلو برایم باقی می‌ماند.

   برایش از تلخ بودن روزگارانم می‌گفتم. از دستم عصبانی می‌شد. هربار که تلخ‌تر می‌شود انگشت اتهامم سمت اوست. چنان از تنهایی می‌ترسم که گاه باورم نمی‌شود این همان منم. دوست ندارم تنهایم بگذارد. از این که تنها بمانم می‌ترسم. تمام آنچه می‌خواهم آعوشی‌ست از برای من باشد. همان هم نیست. حالا تابستان هم از راه می‌رسد و می‌خواهد برود. می‌خواهد برود.


 

*شماهم میتونی درماه چند میلیون درآمد داشته باشی*

کی گفته کار نیست؟!

باور نمیکنی؟!

بدون سرمایه.

بدون سابقه کار.

بدون مدرک تحصیلی.

بدون ضامن.

کاره پاره وقت.

بدون محدودیت جنسی و سنی .

هم برای شاغلین و هم غیر شاغلین عزیز .

 

خیلی عالیه نه؟قلب

پس معطل چی هستی بیا یکبار امتحان کن!

جزو اولین های شرکت باش و از بقیه سبقت بگیر

 

 

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها