روانشناسم فکر میکند بزرگترین اشتباه زندگیم را مرتکب شدهم. البته این را هفته پیش وقتی پیش او اعتراف کردم که تمام مدت اشتباه میکردهم و حق با او بودهست به من گفت. غمگین بودم. تمام طول هفته دلم نمیخواست راجع به این قضیه با کسی حرف بزنم. دلم نمیخواست دوباره به اشتباهی که مرتکب شدهبودم اعتراف کنم. او که روانشناسم بود و فقط یک نفر، فکر نکنم توانایی این را داشتهباشم که بلند جلوی دوستانم به چنین اشتباهی اعتراف کنم. ترس از قضاوت شدن در زیر پوستم ریشه دوانده.
به او گفتم که ۵۵ روز تمام به اشتباهم ادامه دادهم. لبخندی بر لب نداشت ولی صدایش سرشار از اعتماد به نفسی بود که آزارم میداد. حق به جانب بود. البته که حق با او بود ولی من بیمارش بودم، هستم. ترجیح میدادم با من مهربانتر میبود.
۵ روز دیگر ۶۰مین روزیست که برای اولین بار دیدمش. دنیا پر از چیزهای عجیب است. ۵۵ روز زمان زیادی نیست ولی برایم به اندازه چند قرن گذشتهست. دوستان تازه پیدا کردم، دنیاهای تازه دیدم، مکالمههای عجیب و حتی بیاهمیت داشتهم. مگر همین تمام چیزی نبود که میخواستم؟ از اینها گذشته با مسائلی روبهرو شدهم که هرگز نمیتوانستم باور کنم وجود خارجی دارند. با چیزهایی سروکله زدم که فکرش را هم نمیکردم در زندگی آدمی چون من اتفاق بیوفتند.
اما دیگر باید به این بازی خاتمه بدهم. به نقطه پایانش رسیدهایم. چیز بیشتری برایم ندارد. در این بین نباید عاشق میشدم که حس میکنم روند سمزدایی را پشت سر میگذارم. با تمام وجودم در این ۱۲ روزی که همدیگر را ندیدهایم دلتنگش میباشم اما حس میکنم شاید بهتر باشد که دیگر نبینمش. دوباره دیدنش دوباره شروع شدن ماجراییست که برای به اینجا رساندنش ۱۲ روز تمام گریهکردهم. نه دیگر انرژیش را دارم و نه حتی وقتش. میتوانم با دلتنگی کنار بیایم. او انتخابش را کرده. نوبت من است. بیشتر از این نباید به این داستان ادامه داد. نقطه پایانش را من میگذارم.
درباره این سایت