جوانی سایز و اندازه ندارد. از آن موقعیتهاییست که دیر یا زود تمام شدنش را از به تماشا خواهی نشست. روزهایی که به اندازه سالیان میتوانند جذاب و شیرین باشند و البته دقایقی که تلخند. تلخی از آن دسته چیزهاییست که اختصاص به سن خاصی ندارد. هرچه قدر هم که در این روزگار روز بگذرانی باز هم چیزهایی دارد که بتواند زندگی را برایت تلختر کند. درست برعکس جوانی. اغلب آدمها فکر میکنند روزهای خوش انحصار به جوانی دارند و البته که تمام میشوند. قاعده بیرحمیست! زندگی هم جوانی را ازمان میگیرد و هم روزهای خوشمان. انگار تنها چیزی که برایمان باقی خواهد ماند همان بارقه کمرنگ حیات است که باید زندگیهایمان را روشنتر کند. هنوز حس آن مردمانی را که روزهای جوانیشان به انتها میرسد تجربه نکردهم. در واقع هنوز خودم را بسیار جوان میدانم، اما روزهای تیره و تار هم دیدهم. همهیمان دیدهایم. تازگی ندارد. خوبی درد همین است. هیچگاه برای هیچکسی تازگی ندارد.
درست مثل الان و هزاران بار در زندگی، به نقطهای میرسم که نمیدانم باید چه کنم و چه بگویم، و یا حتی داستان را چگونه پیش ببرم. به عادت معهود کاسه چه کنم چه کنم دست میگیرم و در اغلب موارد مدتی نوشتهم را در پیشنویسها ذخیره میکنم بعد از چند هفتهای همه را حدف میکنم.
تمام اینها را میگویم که بگویم، در تمام سالهای زندگیم در مواجهه با مشکلاتم به خودم نوید دادهم که روزهای سختتری هم از راه خواهند رسید، که این روزها چندان هم سخت نیستند. اما امروز در مکالمهای طولانی با خودم به خودم گفتم که احتمالا بزرگترین تصمیم تمام عمرم را گرفتهم و احتمالا روزهای بیشتری در زندگی من نخواهند بود که به اندازه این روزها سخت باشند. اما روزگار ماهیتی گذرا دارد. همه چیز تمام شدنیست.
درباره این سایت