این که امروز تولدش است را از مدتها پیش میدانستم. از همان زمانهایی که هنوز کی مرا نبوسیدهبود و من بغلش نکردهبودم که کار زشتی کرده. از کمی قبلتر از این که به خاطر بوسه یهوییش از او خجالت بکشم. کنار یکی از درهای بزرگ پردیس ایستاده بودیم که شقایق به همان شیوه تکراری و کلاسیکش داشت سر صحبت را باز میکرد. از تاریخ تولدش میپرسید. خنده کنان جواب شقایق را میداد. آرام سرش را تکان میداد. مهربان به نظر میرسید. یادم نمیآید به من توجهی کرده باشد. احتمالا اصلا حواسش به من نبوده. با لبخند گنده و کمی خجالتزده میگفت که متولد ۲۵ اسفند ۷۴ است. احتمالا داشتم حساب میکردم که چهقدر از من بزرگتر است.
کادو تولدش را دو سه هفته قبل به خودش دادم. بعدش اما اتفاق تلخی افتاد. گریه کردم. دعوا کردیم. بحث کردیم. بعدش تا یک هفته همدیگر را ندیدیم. دوباره که دیدمش جوری بغلش کردم که وجودم در وجودش رخنه کند. که دیگر نخواهم از تنش جدا شوم. همان جا بود که فهمیدم به قول مهشید قلبم در قلبش ریشه دوانده.
امروز اما حس کردم چهقدر از دست دادنش میتواند به من نزدیک باشد. چهقدر آنچه دارم در برابر قدرتی که میتواند همهش را از من بگیرد ناپایدار است. چهقدر در برابر همه چیز ناتوانم. زندگی بیرحمانه کمین کرده تا همه چیز را از من بگیرد. من ترسیدهم. من میترسم. از تمام اتفاقاتی که ممکن است بیوفتند میترسم. از تمام ناگوارهای هنوز پیش نیامده. تنها درد است که باقی میماند. افزون بر تمام روزهایمان تنها غم است که تهنشین میشود.
درباره این سایت